باغ رویاهای من

پروازی به وسعت رویاهای شیرین یک عاشق

باغ رویاهای من

پروازی به وسعت رویاهای شیرین یک عاشق

 

این نظر رو یک نفر از دوستان که نمیشناسمشون لطف کردن برای پست قبلی نوشتند!!!در جواب این دوستم می خوام داستانی رو تعریف کنم که میدونم شاید این دوستم این رو قبول نکنه یعنی من که ندیدم کسی باشه که من رو درک کنه به هرحال دوست عزیز ممنونم که برام نظر گذاشتی...........

..........................................................................................................................................................

دیوونه چرا این قدر به خودت زجر می دی؟
حتما ارزش تو رو نداشته
شایدم تو براش راهی نذاشتی
اگه رفته با کس دیگه ای مطمئن باش مجبور شده
چون نیاز داشته یکی به حرفاش گوش بده یه طوری خالی بشه یه طوری گذشته رو فراموش کنه
دیوونه تو همیشه یه پله بالاتری
هیچ وقت یادت نره
پس نیاز نداری خودت و زجر بدی

.............................................................................................................

روزی روزگاری یک مرداب نسبتا بزرگ بود این مرداب واقعا وحشتناک بود و هر روز به عمقش اضافه میشد روی این مرداب یک پل چوبی بود که همه کس نمیتونست از روی اون رد بشه فقط کسانی میتونستن عبور کنند که یک ویژگی هایی خاصی داشته بوده باشند !!!!پل قصه ما واقعا تنها بود هیچکس رو نداشت که همدمش باشه حتی کسی که یکم مرمتش کنه .این پل رو هیچکس دوست نداشت آخه چیزی نداشت که کسی بخواد دوستش داشته باشه تنها چیزی که از دار و ندار دنیا داشت یک دل پاک بود و دلی پر امید که شاید یک روزی یک رهگذری بخواد از روی پل رد بشه و حتی برای چند لحظه ای روی اون بایسته و درد و دل کنه آخه پل قصه ما آرزو داشت کسی بیاد روی اون واسه و اون به حرفهای رهگذر گوش بده . اما افسوس که اون فقط پلی بود برای رسیدن رهگذرا به آرزوهاشون .با این وجود اون خوشحال بود که تونسته یک کاری کوچک برای رهگذرا انجام بده و از بی خاصیتی نجات پیدا کنه. بعضی وقتها رهگذرها تا نزدیکی پل می امدند ولی حتی یک مرتبه هم به پل نگاه نمیکردند چون اونا به آرزوهاشون رسیده بودند .پل هر روز شکسته تر میشد و در مرداب فرو میرفت تا اینکه یک روز یک رهگذر امد از روی پل رد بشه پل اولش فکر میکرد اونم مثل دیگران هست ولی رهگذر وقتی به وسط های پل رسید یک مکث کوتاه کرد پل جون گرفت و با خودش گفت :خدایا شکرت بالاخره به آرزوم رسیدم رهگذر هر روز به روی پل می آمد ولی حرفی نی میزد همین هم برای پل کافی بود تا جان تازه بگیره چوب های روی پل جوانه زده بودند .... تا اینکه یک روز رهگذر آمد پل از قبل تصمیم داشت لب باز کنه و از رهگذر تشکر کنه به خاطر روزهای خوبی که به اون داده ... ولی در یک لحظه رهگذر تبری از خورجینش در آورد و با تمام وجود شروع به ضربه زدن کرد . پل شکست اما با تمام وجود تحمل کرد رهگذر رفت و مثل بقیه به آرزوش رسید و اما پل قصه ما دیگه تحمل نداشت چون که واقعا خراب شده بود مرداب هر روز منتظر فرو  ریختن اون بود . پل دیگه دلش نمی خواست کسی از روش رد بشه چه برسه به اینکه باهاش حرف بزنه اون هر روز بیشتر در مرداب غرق میشد و از دور رهگذرا رو میدید که به آرزوشون رسیدن ولی حتی یک نفر نبود که فکر مرمت اون باشه . پل هم دیگه آرزویی نداشت چون امید داشت در اون دنیا حداقل کسی رو پیدا خواهد کرد که دوستش داشته باشه و براش حرف بزنه و سنگ صبور اون باشه.........

آره منم مثل این پل شدم ۳ مرتبه در زندگیم اشتباه کردم پس باید مجازات بشم و کمترین زجر که خدا داده به من زجری هست که باید تا آخر عمرم بکشم.....