نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش و او یک ریزو پی در پی
دم گرم خوشی را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را
این شعر زیبا منو برد به دوران دبیرستان٬ انوقتی که از همه چیز و همه جا فارغ بودیم و زندگیمون خلاصه شده بود تو کتابها و نوشته های شریعتی:) مرسی .