الهـی سـیـــــنه ای ده آتــــش افـــــروز ....... در آن سیــنه دلــی و آن دل هــمه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست ....... دل افــسرده غــیر از آب و گل نیســـت

دلـــــم پر شعــــله گردان سینـــه پر دود ....... زبانم را به گـــــــفتن آتـــــــش آلـــــود

 

 

سکوتم را به باران هدیه کردم

 تمام زندگی را گریه کردم

 نبودی در فراق شانه هایت به هر خاکی رسیدم تکیه کردم

**********

شبی خواب دیدم با خدا کنار ساحل قدم می زنم *

رد پای هر دوی ما روی ساحل بود *

وقتی برگشتم به گذشته نگاه کردم دیدم در مواقع سختی تنها یک رد پا در کنار ساحل است *

پس به خدا گله کردم : که ای خدا چرا در مواقع سختی مرا تنها میگذاری *

خدا لبخندی زدو گفت: فرزندم در ان مواقع تو بر دوش من