باغ رویاهای من

پروازی به وسعت رویاهای شیرین یک عاشق

باغ رویاهای من

پروازی به وسعت رویاهای شیرین یک عاشق

 

ما تنها بزرگترین خانواده کهکشان شیری هستیم......!!!!!

سلام باغ رویاها ، سلامی چون بوی خوش آشنایی. عزیزکم یکسالی هست که نتوانستم  سری به تو بزنم ، دستی بر گوشه و کنارت بکشم ، به روزت کنم تا وقتی که دیگران مهمان تو هستند حق میزبانی رو به نحو احسنت ادا کنی. باغ رویاهای من . امسال با توکل به خدا ، یکی از بهترین سالهای عمر من پیرمرد بود.یعنی غم و غصه اون کمتر بود! ولی شکرخدا راضی هستم به رضای اون... 

 

امسال درست روز 3 عید نوروز دومین فیلم مستندم رو در تخت جمشید کلید زدم.بچه های خوبی در گروه بودند چه پسر ، چه دختر...با وجود اینکه پایبندی مذهبی خیلی ، خیلی زیادی داشتند ولی خوب توانستند از عهده کار بربیایند.(البته جای بروبچ دانشگاه خیلی خالی بود ، دلم برای همشون تنگ شده بدجور). 

 

پس از حق خوری ها و فراز و نشیب های زیاد بالاخره آقا مقتدا دست از ایرادهای مسخرش برداشت و نامه فارغ التحصیلی که باید سال گذشته امضاء میکرد برداشت وبالاخره فارغ التحصیل شدم.(البته دیر فارغ التحصیلی مزایایی هم داشت که بعدا در گوشی به شما می گوییم، قهرنکن دیگه.) 

 

  روزهای پرشور و شعف انتخابات رو که هرگز از یاد نخواهم برد.اوج فعالیت بود ، در عمرم اینقدر کتاب و ...نخوانده بودم . سیاسی نویسی رو به نحو احسنت یاد گرفتم و .......همایشهای جور واجور و سخنرانی های جالب و کسل کننده تجربه ای گرانبها به من هدیه داد.  

 

امروز که دارم گذشته رو نگاه میکنم البته منظورم این یکسالی که گذشت هست ،خودم هم باورم نمیشه .امسال توانستم در محیط اداری قسمت( بررسی و تحلیل ) رو در استان اول کنم. توانستم در بین 8 نفر نخبه سیاسی استان برای اعزام به تهران باشم.کارهای تحقیقاتیم رو ارائه بدهم.از همه مهمتر 7مرکز دانشگاهی شهرستان رو با کمترین درگیری و هزینه در خلال انتخابات از پیچ و خم های سیاسی بازی ها عبور بدهم.....(خیلی سخت بود ولی خدا کمک کرد ، خدایش رقابت با بچه های دانشگاه شیراز خیلی سخت و طاقت فرسا هست ولی ما و بچه های خوب دانشگاهها نشان دادند که ما می توانیم....) 

 

معجزه ، معجزه معجزه شد ، تاریخ اعزام به خدمت سربازیم سال آینده بود ، توانستم موعد اون رو تغییر بدم ، درست 3روز مانده به اول شهریور اعزام به یزد شدم.این دوماه واقعا تنها دوماه زندگی معنوی من بود در عمرم اینقدر نتوانستم خدارو شکرکنم و چیزهای زندگی رو از خدا بخواهم.باغ رویاهای من ، اطراف آسایشگاه سکوهایی تعبیه شده بود ، صبح ها  و غروب ها می نشستیم روی سکوها و طلوع و غروب خورشید رو نظاره میکردیم.روزهای اول تنها بودم ولی روزهای آخر تقریبا بچه های آسایشگاه همه می آمدند. گروهان ما همه اونها دکتر و مهندس و استاد و...بودند.شب ها خاموشی می زدند تخت ها رو بهم می چسباندیم  تیدیل به اتاقک های کوچک میشد که به اونها می گفتیم "کافه سوسن "(برگرفته از عشق شکست خوره آقا مقداد دوست گرگانیمون!!)صبح ها مثل زندانی ها به زور میرفتیم نماز ، صدای خش و خش دمپایی ها و رژه های زوری رفتن ، پست دادنها و سر پست خواب رفتن ها.برپایی مجالس لهو لعب و رقص(به قول بچه ها) در آسایشگاه .....از همه مهمتر روزه رفتن در گرمای یزد و خیلی چیزهای دیگه. روزی که ترخیص شدیم درست یاد روز آخر دانشگاه افتادم بچه ها از ذوق خوشحالی مثل زندانی ها همدیگر رو در اغوش می گرفتند.یک پسره ی بود به نام سید اون دوماه نقالی می کرد و با صدای خوبش همه رو شاد می کرد و می خوند متاسفانه افتاد زاهدان ، دوماه دیگران رو خنداند ولی روز آخر با گریه روانه شد به خانه.به طور معجزه اسایی محل خدمتم افتاد شیراز.... 

  

 

بالاخره بعد از سالها رنج و درد و غصه ،یکی از مهمترین مشکلات زندگیم حل شد. کسی که سالهای زیادی از عمر گرانبهام رو گرفت به خانه بخت رفت و پرونده سالها زجر و بدبختی بسته شد.(البته یکم عذاب وجدان دارم چون یکجورایی من مجبورش کردم .....)به هرحال مهم نیست اون برای من سالها بود که مرده بود . کسی که من رو در دام کسی چون......انداخت و بهترین روزهای دانشگاهم برای من  تبدیل به بدترین روزها شد . یا ناخواسته باعث شد کسی رو کناربگذارم که شاید اگر الان بود جزء بهترین ها..... بود.....  

 انسان باید فقط فقط رو به درگاه خدا داشته باشه ، بعضی وقتها عدو شود سبب خیر..شیراز که آمدم باخودم گفتم بابا برمیگردم به محیط کارم و کارهای گذشته ام رو ادامه میدهم ، بعدشم افراد صاحب نفوذی در استان من رو میشناسند کمکم میکنند. نفراول و دوم استان در نامه دستور دادند که محل خدمتتم باید در شیراز باشه ، اما روز تقسیم محل خدمت من و دونفر از دوستان که اتفاقا هم دانشگاهی هم بودیم(مهندس سعید مهندسی ، مهندس ایمان تمدن دار فارغ التحصیل معماری دانشگاه شیراز) به واسطه لج و لجبازی افتادیم در یکی از تیپ های عملیاتی جنوب کشور!!!!!!با قلبی شکسته و جیگری به خون نشسته رفتیم. وقتی وارد شدیم به محوطه پادگان دنیا دورسرمان می چرخید تا چشم کار می کرد توپ و تانک بود....

 

خدا برای چندمین بار معجزه کرد و در تقسیم درون پادگانی هرکدام از ما سه نفر به جاهایی که دوست داشتیم افتادیم .سعید افتاد کلینیک لباس شخصی شد و از دیدن قدرتهای خدا و هلوها(به قول خودش) محروم نشد. ایمان رفت مهندسی ،  بالاخره شد مهندس ایمان تمدن دار و من افتادم حساس ترین جای پادگان.....روز اولی که رفتم یگان خدمتیم هیچکس محلم نگذاشت براشون جالب بود یک افسر وظیفه آمده آنجا.....به هرحال اینقدر کار کردم تا بالاخره راضی شدن بابا من نفوذی نیستم...جالب اینجاست که ما سه نفر بعد از یکسال جزء اولین سری افسروظیفه هایی بودیم که وارد پادگان شده بودیم طبیعی بود که درجه ما از خیلی ها بالاتر بود و.....اینجا بود که همه به ما دیده متفاوتی داشتند......جناب سروان........ 

 

اسایشگاه افسران داستانی داشت هزار و یک شب .12 نفر بیشتر نبودیم همه تقریبا شیرازی و ....صبح ها به بدبختی بیدار میشدیم . شب ها انواع مراسم فسق و فجور برقرار بود. روزهای آخر شدیم 20 نفر . گوشه ای از اسایشگاه رو تیدیل کردیم به کافه سوسن ، یک تختی رو تعبیه کردیم که هرکدام از بچه ها دلش بابت موضوعی می گرفت میرفت رو اون تخت دراز میکشید و حسابی غصه می خورد تا بمیره... از ساعت 7 تا 9:30 مباحث سیاسی ، روانشناسی و.....مطرح میشد.9:30 تا 10:00 15 نفر از 20 نفر هم زمان به پشت آسایشگاه تشریف می بردند برای مراسم سیگارکشون (اصطلاحا به این کار می گفتند ستون کشی اتوبوسی ، به این صورت بود نیما چراغ قوه ای رو در دست می گرفت و 14 نفر دیگه به صورت ستونی پشت سر او حرکت می کردنند...تا به محل برسند). 10 تا10:30 با بهشاد مخل آسایشگاه دعوا داشتیم....10:30تا 12 ملت شهید پرور با موبایل با دلبرهای خود در حال گفتمان بودند.....12 تا 2 صبح مراسم نوشیدنی های.....رو داشتند و 2 تا صبح هم چندنفر از دوستان مراسم ویولون زنی (بنگ و ....) روزهای آخر هم که تاجی رفته دکتر روانپزشک ، داروهایی داده بود که شاد بشه ....بچه ها همچین همه خوردند که چندتا خودکشی داشتیم ...بعد که سرحال و به هوش می آمدند اونوقت میفهمیدند که چه غلطی کردند.....یادش به خیر یک شب ، اواخر شب بود، شنیدیم صدای آجیر میاد،(وقتی آجیر می زنند یعنی آماده باش هست باید همه در میدان صبحگاه جمع بشوند). حال و حوصله بیرون رفتن نداشتیم به یکدیگر دلداری دادیم که اشتباهی شنیدیم ، گرفتیم خوابیدیم ، فردا صبح دورتا دور پادگان رو برای تنبیه دویدیم.نیما یکی از بچه های جوک بود که تمام حرکاتش بامزه بود ، مهندسی برق خوانده بود ، شب برق رفت . ژنراتورها روشن شدند ،نیما رفت یک سری به اونها بزنه اشتباهی یک سیم رو دستکاری کرد تا صبح نصف پادگان برق نداشت......  

 

روزهای اول وقتی پوتین هام رو واکس میزدم همه بهم می خندیدند که چون تازه کار هستی ......لباس اتو زده معنی نداشت.....شدم راننده ماشین جنگی از روی تپه رد میشدیم.....بچه های اسایشگاه که از نماز ظهر جیم میزدند رو ظهرها سوار می کردم قبل از نماز تمام بشه میرسوندمشون توی یگانهاشون......یادش بخیر...

خدا برای چندمین بار معجزه کرد ، سعید معاف شد ، ایمان انتقالی به شیراز گرفت و من هم به واسطه کارهای پژوهشیم معاف شدم...و اینطور شد که سربازی یکی از مهمترین دوره های زندگیم به اتمام رسید

چندین سالی است که دیگه عاشق نیستم ، چون عشق من خدایم هست و تو باغ رویاهای من . در این مدت خیلی درباره گذشته فکرکردم دیدم در طول سالیان تنها کسایی که همیشه با من بودند در غم وغصه و شادی ، خدا بود و تو بودی باغ رویاهای من.چقدر اشتباه کردم که شماها رو عوض کردم با چیزهایی که حتی در حد تارموی نازکی هم نبودند. خیلی شرمنده هستم. ولی خوشحالم چون خدا، باغ رویاها و من تنها بزرگترین خانواده کهکشان شیری هستیم......

ادامه مطلب ...