باغ رویاهای من

پروازی به وسعت رویاهای شیرین یک عاشق

باغ رویاهای من

پروازی به وسعت رویاهای شیرین یک عاشق

در بی کران زندگی ۲ چیز افسونم می کند:آبی آسمان که میبینم و می دانم که نیست و بی کران حضرت حق که نمیبینم و میدانم که هست.

////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

میگن مستی و راستی.میگن اگه خواستی از یک نفر حقیقت چیزی رو بپرسی وقتی اون مست هست از اون فرد سوال کن!!!!!!هفته قبل تو یکی از اون پارتی های مسخره و مثلا باکلاس یک آقا پسر جیگول رپکی جملی رو در عالم مستی گفت :که باعث شد در یک آن تمام بدنم یخ بزنه یعنی یک جورایی مو به تنم سیخ شد .اعتراف میکنم که تمام حوادث تلخ اون هفته نتونست مثل این جمله من رو به فکر ببره:میگن دم غروبها وقتی اذان پخش میشه از  هرچی از خدا بخواهی خدا قبول میکنه .............. این جمله رو بارها با لهجه تهرانی خودش تکرار میکرد و برای خودش میگفت.برام جالب بود یک پسر با اون اوضاع و احوال هنوز به یاد خدا بود یعنی یک جورایی خدا هنوز تو روح و جانش بود .چند وقتی بود که کمتر خدا رو یاد میکردم .چند وقتی بود که کمتر دلم برای حرف زدن با اون تنگ میشد . اخه چون فکر میکردم خدا عادل نیست چون فکر میکردم خدا فراموششم کرده .چون فکر میکردم .......یک لحظه دلم برای خودم تنگ شد دلم برای اون روزهایی که گرچه مشکلات و بدبختی ها زیادتر از این بود ولی باز به یاد اون کسی بودم که باید همیشه باشم.وقتی آدمها طمع برشون میداره دیگه هیچ چیز نمیتونه جلو اونها رو بگیره !!!!خدا سعادت خیلی از آدمها رو در بودن در کنار دیگران قرار میدهد و سعادت و خوشبختی خیلی ها رو در تنها بودن اونها.من از اون آدمهایی بودم که خدا تنها قرارم داده بود تا زودتر به آرزوهام برسم.من قدرش رو ندونستم چون فکر میکردم سعادتم در کنار دیگران بودن هست غافل از این که سالها به دنبال خوشبختی میگشتم در صورتی که سعادت و خوشبختی ساعاتی بود که از دست دادم.مومن نبودم نماز نمی خوندم ولی همیشه به یاد او بودم .دلم برای اون روزهایی تنگ شده که ۱۸ سال بیشتر نداشتم ولی اینقدر توکل داشتم که قاچاقکی از مرز ایران رد شدم و رفتم یک کشور دیگه...دلم برای اون روزهایی تنگ شده که با وجود اینکه پسربچهای بیش نبودم ماشین بابا رو دزدکی بر میداشتم و توکل میکردم به خدا و....دلم برای اون روزهایی تنگ شده که ساعتها می نشستم و پشت آینه حکاکی میکردم یا اینکه ساعتها برای یاد گرفتم یک چیز سعی و تلاش میکردم.اون روزها وقتی دلم از نامردی ادمها میگرفت خیلی راحت از کنارشون میگذشتم و می سپردمشون دست خدا .......اما حالا چی  مثلا آمدم از چاه در بیام افتادم تو چاله از تو چاله در امدم افتادم تو گودال ...خدا میدونه کی از تو گودال در بیام بیافتم تو دره و همه چیز تموم بشه.کارم تو این هفت هشت ماه چی بود جز جمع کردن یک مشت پسر و دخترهای الاف که حاضر بودند برای خوشگذرونی خودشون همه کاری بکنند .نه کاری نه سودی .فقط روز به شب و شب به روز برسه نه درسی نه مشقی فقط خوشگذرونی...........

آقا خدا دلم برات تنگ شده دلم برای روزهایی که تنها بودم تنگ شده دلم برای روزهایی که به یادت بودم روزهایی که می رسیدی به دادم تنگ شده. قول میدم ایندفعه هرگز به بهانه از دست دادن خیلی چیزها فراموشت نکنم.......................