شب از دریچه چشمانم رویش گلها را میبینم و راز نگاهم را با تیغ های سوزان
خورشید به زمهریر قلبت می فرستم و رود زلال مهرورزی را به پای نازکین
نهال امیدت جاری میکنم . تا جان شیفته ام سایه افکند بر
سالهایی که بی تو گذشت
ادامه...
تمام خاطراتم نمناک شده است نمی دانم چرا؟ دریا را هم که دیدم به یاد تو افتادم روی ماسه های ساحل نوشتم اگر طاقت شنیدن داری من شهامت گفتن دارم دوباره به دریا نگاه کردم باز برگشتم این بار روی ماسه ها نوشتم دوست دارم
باغ آرزوها
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 ساعت 07:54 ب.ظ
negar
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 ساعت 08:34 ب.ظ
آبی تراز آنم که بیرنگ بمیرم از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم من آمده بودم که تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم...........
سلام
این عکسهای وبلاگت که شعر دارن خیلی گشنن
آبی تراز آنم که بیرنگ بمیرم
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
من آمده بودم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم...........
سلام
به ما سری بزنید
ممنون میشیم اگر به ما کمک کنید
در صورت امکان مارا هم لینک کنید