شب از دریچه چشمانم رویش گلها را میبینم و راز نگاهم را با تیغ های سوزان
خورشید به زمهریر قلبت می فرستم و رود زلال مهرورزی را به پای نازکین
نهال امیدت جاری میکنم . تا جان شیفته ام سایه افکند بر
سالهایی که بی تو گذشت
ادامه...
درگذرگاه زمان خیمه شب بازی دهربا همه تلخی وشیرینی خود می گذردعشق ها می میرندرنگ ها رنگ دگرمی گیرند وفقط خاطره هاست که چه شیرین وچه تلخ دست ناخورده به جای می ماند
باغ آرزوها
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 ساعت 12:39 ب.ظ