باغ رویاهای من

پروازی به وسعت رویاهای شیرین یک عاشق

باغ رویاهای من

پروازی به وسعت رویاهای شیرین یک عاشق

شب را شوم می پندارم واز تاریکی اش می گریزم واز بلورهای سیاهش متنفرم در

 حالی که جز شب کسی همدم صبح بی روحمان نخواهد بود چشمان بی جانمان

 آنقدر به تاریکی خیره خواهد شد که روشنایی را از یاد خواهد برد در دل تنگ خاک

 فریاد در گلو خفه شده را در هجوم ثانیه ها فدای دردهای کهنه خواهم کرد شاید که

 رهگذرانی چشم بر در خانه ساکت وسرد ما بیفتد وهر چند به ترحم یادکند با که

 شاید دل خاک شکاف بردارد

مرگ را دور می پنداریم آری آنقدر دور که فراموش می کنیم برای چه آمده وبرای چه می رویم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد